تازه به هتل رسیده بودیم خیلی گیج بودم و خیلی هم خوشحال نمی دونستم چه تکلیفی دارم و باید چه کار کنم اما دلم داشت مثل دل یک گنجشک میزد
دوست داشتم هر چه زودتر به اونی که برام آرزو شده بود برسم
با عجله با دوستم از هتل خارج شدیم
کنار هتل مسئول گروه جلوی ما را گرفت و گفت:
لطفا طول مسیر را با ذکر صلوات همراه با عجل فرجه اندازه بگیرید یعنی ببیینید چتد تا ذکر باید بفرستید
من که دیگه دلم گپ گپ صدا میکرد و دیگه طاقت نداشتم به دوستم گفتم عجله کن تا زودتر برسیم
بعد هم برای اینکه کار مان سرعت بگیردو بتوانیم بین راه با هم حرف بزنیم به او گفتم :
به جای اینکه راه رفت را صلوات بفرستیم و برگشت را عجل فرجه بیا یک کار بکنیم راه رفت را یکی صلوات بفرستد و یکی هم عجل فرجتا تا در برگشت بتوانیم با هم صحبت کنیم .
دوستم قبول کرد و با خوشحالی شروع به حرکت کردیم و تسبیح در دست صلوات می فرستادیم
از دور حرم پیامبر (ص) این میعادگاه عشق خودش را مانند عروسی در شب نشان میداد
خدایا به ارزویم میرسیدم
و چه با شکوه بود لحظه ی رسیدن وصال دوست
نمی دانستم اشک شوق است یا ندامت
شوق دیدار یا ندامت شیعه ی واقعی نبودن
هر چه بود قلبم را به اعماق درونم می فشرد
و چه زیبا بود آن گنبد سبز آقا که داشت خودنمایی می کرد و درخشش در دل شب ماه را به خجالت می کشاند
به قبرستان بقیع رسیدیم
خدایا چه میدیدم یک طرف بقیع و یک سمت حرم پیامیر !
به کدام طرف بروم و کدام سو را بنگرم ؟
نگاهم کدام را بجوید ؟
زیارت راتمام کردیم و بازگشتیم
خوشحال از دیدن عظمت یار و خندان از انجام ماموریت
حالا باید گزارش میدادیم که از هتل ما تا حرم پیامبر چند صلوات فاصله است !!!!
ابتدا دوستم گفت :
تعداد صلواتهای من 150 تا شد
و من با غرور گفتم :
و صلوات های من هم 250تا می شوند
هر دو به من نگاه کردند و مسئول کاروان گفت شما مطمئن هستید ؟
و من با افتخار گفتم بله درست است
دوستم گفت :درست شمردی؟
کم کم به خودم شک کردم گفتم چه طور مگر ؟
رئیس کاروان به آرامی گفت اشکالی ندارد حتما درست می گویند
یکباره جرقه ای به سرم خورد و گفتم :
مگر من چه باید می گفتم
دوستم گفت باید می گفتی <اللهم صل اله محمد و ال محمد و عجل فرجهم و فرجنا بهم >و من بایدفقط صلوات تنها را می فرستادم .
خنده ای کردم و گفتم ببخشید من فقط گفتم :
و اجل فرجهم و فرجنا بهم
و تازه اونجا بود که فهمیدم بابا من دیگه خیلی نابغه ام